آن دلبر من آمد بر من
زنده شد ازو بام و در من
گفتم:" قنقی امشب تو مرا
ای فتنه من، شور و شر من."
گفتا:"بروم، کاری است مهم
در شهر مرا، جان و سر من!"
گفتم:"به خدا، گر تو بروی
امشب نزید این پیکر من
آخر تو شبی رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من؟
رحمی نکند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من؟
بفشاند گل گلزار رخت
بی اشک خوش چون کوثر من."
گفتا: "چه کنم چون ریخت قضا
خون همه را در ساغر من؟
خامش! که اگر خامش نکنی
در بیشه فتد این آذر من
باقیش مگو تا روز دگر
تا دل نپرد از مصدر من